تریخ

مرتضی بیاره
sunpoem56@yahoo.com


تَريخ
(Tarikh)



ناجی فکر کرد: چرا تريخ؟ دهانش خشک شده بود. بطری کوچک را از ساکش بيرون آورد و تعارف کرد. مرد گفت "نه." آب گرم شده بود. فکر کرد چرا او چيز ديگری در جواب نگفته بود؟ چشم ها را تنگ کرد: آيا يادش رفته بود که آن سالها در جواب تعارف چه می گفتند؟
و بعد انگار ذِکری بخواند لبهايش باز و بسته شدند.
مرد با خشونت گفت "کوگ؟ کان؟ " ناجی دانست که دارد کلمات را با صدای بلند می گويد و صدايي که مثل چرخاندن سيم مسی، در گوشش طنين انداخته بود، صدای پريدن کبک از روی آب، دوباره پدر را به يادش آورده بود. به آب انبار نگاه کرد و به صداي صحرا گوش داد. صدايي که نمی شد گفت چيزی هست يا نيست. امواج گرما از کوه بالنگستان بالا می رفتند. مثل آن بود که دريايي از اينجا تا کوه پهن شده باشد و آتش زيرش روشن باشد. شرجی، پلکهايش را به هم چسبانده بود. يک تويوتای قديمی به سرعت از جاده اصلی گذشت و صدايش را در گوش او جا گذاشت. آب دهانش را جمع کرد و قورت داد. حتماً وقتی به کوگی می رسيد همه آنها کنار آن ديوار کم ارتفاع صف می کشيدند، فشرده می شدند و به او نگاه می کردند: "پسرِ غلام واگشته." واگشته؟ همين بود؟ ماشين ديگری از دور آمد. باد به شيشه های ماشين می کوبيد و پرت شدن توده پر از شن و بخار را می شد به چشم ديد. مرد خلط دهانش را تف کرد و گفت "بچه کی هِسی؟" سالها بود اين سوال را نشنيده بود. اين احوالپرسی که وقتی مردم جنوب به هم می رسيدند به جا می آوردند و بعد آنقدر اسم و اسم می کردند تا به اسم آشنايي برسند و بگويند "ها ... خوب تير مينداخت." يا "مخ هّوار می داد، نه؟" بارها فکر کرده بود، بعد از گذشت اين همه سال، آن کلمات را ديگر فراموش کرده است. حتی بعضی وقتها سعی کرده بود معادل چيزی را پيدا کند اما نتوانسته بود. قبل از آن که از اتوبوس پياده شود و حرارت از پاچه های شلوارش بالا بيايد، به خودش گفته بود اولين کلمه، مهم ترين کلمه خواهد بود. در برخوردش با کوگی و قبرستان کوچکی، که با حضور او پدرش را می پذيرفت، آن کلمه همراه او خواهد بود. مثل دختری که تمام دبستان را با او روی يک نيمکت نشسته بود و ناجی بارها دستش را زير او گذاشته بود. فکر کرده بود به چنين کسی احتياج دارد. باد لوله شده بود و دور آب انبار چرخ می زد. مرور کرد "تريخ ... تريخ." شدت کلمه چنان تکانی به او داد که به مرد خورد. پشت کمر و زير بغلش شوره زده بود. ماشين ديگری گذشت و ناجی يادش آمد که اگر زنی توی ماشين باشد نبايد حتی دستش را بلند کند. شانه چپش از سايه بان بيرون افتاده بود و می سوخت. مرد دستهايش را پشت سر حلقه کرده بود و بی اعتنا، به کوه نگاه می کرد. باد به عرق تازه زير بغلش می وزيد. به جز لکه های تيره درختان گز، همه جا يک رنگ داشت. مرد سيگاری بيرون آورد و کبريت زد. باد نمی گذاشت. اشاره کرد تا ناجی دستش را جلوی باد بگيرد. وقتی روبرو شدند آنی به چشمهای هم نگاه کردند. در آن هوای کدر، شعله کبريت، مثل فانوس چهره مرد را روشن کرده بود. مرد پک محکمی زد و گفت " بچه کی هسی؟" باد نمی گذاشت دود از دهانش بيرون بيايد؛ از روی زبانش بيرون می کشيد. صدای سنگين کاميون که آمد از سايه بان بيرون آمدند و با هم داد زدند "کوگی؟" کاميون ايستاد. عقب پر از چوب بود و جلو جا نبود. مرد دويد و گفت" برِ چه تريخی؟" و دستش را زير او گرفت و هل داد تا بالا برود. انگشتها به گوشت ناجی فرو رفتند.
روی چوبهای سفت و سرد نشستند. مرد روبرويش بود و دستهايش را ، مثل وقتی که می خواهد کسی را بگيرد، باز کرده بود. کاميون زير تيزی آفتاب هن هن می کرد و از دامنه کوه بالا می رفت. ناجی ديد دارد به عمه اش فکر می کند وقتی آن روز سينه های درشتش را به روی او خم کرده بود و می گفت برايش آدامس خارجی آورده است. عمه جعبه آدامس را روی شکمش گذاشته بود و مرتب می گفت "واسون، واسون، واسون. " ناجی آن تن لخت و خيس را به ياد آورد که حالا قطره های عرق از بن موهای سينه اش می جوشيد. مرد سيگار را به چوب زير پايش چلاند. ناجی خودش را ديد که زير اين خورشيد داغ، روی چوبها دراز کشيده و مادر دست به پهلوهايش می کشد و می گويد "له شد، چاربست بچه ام له شد تو گرما." و عمه سينه هايش را از رويش برنمی دارد. کلمه "چاربست" مثل نيش بی خبر زنبوری او را از جا پراند. همين بود؟ آن کلمه بود که او را وادار کرده بود، روی اين چوب های سرد، به ياد صدای "واسون، واسون، واسون" عمه اش بيفتد؟ چاربست. تکرار کرد. و بعد تنها مرد مانده بود که با سرسختی منتظر جواب سوالش بود و هنوز نور نارنجی کبريت چهره اش را روشن می کرد.
بارها انديشيده بود که وقتی به کوگی می رسد و هر کس از سمتی می آيد تا گونه اش را ببوسد آيا همه حرفها و حرکات آنها را خواهد فهميد. تصوير ذهنی اش، جمعيتی بود، که بعد از بوسيدنش، عقب و عقب تر می رفت تا اين که جلوی ديوار کوتاهي در يک خط قرار می گرفت و تک تک آنها، در حالی که حقارت در چشم هايشان موج می زد، جداگانه به او خيره می شدند. سرهای کج دختران کوچک را می ديد که يک سوی دهانشان را با حالتی پرسش گونه به بالا کشيده بودند. آن لحظه، در ميان تکان های شديد کاميون و تصوير لرزان جمعيت، کِسيون به يادش آمد. ترسيد تکرار کرده باشد. به مرد نگاه کرد و ديد که چشم از او بر نداشته است. و بلافاصله عمه اش را ديد که لبه آستين بلندش را به گوشه دهان او می کشد و می گويد "کسيون کرد. گرماشه." آستين طعم بدی داشت و عمه اصرار داشت همه آنچه از شکمش بيرون آمده را از روی زبانش بردارد. مادر دستهايش را به چارچوب در گرفته بود و نور شديد بيرون، بدنش را از لای پيراهن بلند عربی نشان می داد. وقتی دستها را پايين آورد، هوا انگار منتظر اجازه باشد، هجوم آورد. مادر همان جا دم در نشست و ناجی ديد که چشم هايش قرمز شده اند. گريه اش گرفت و بين اشک ها، بدن مادرش را می ديد که از پشت نور بيرون انگار برهنه بود. با تکان شديد سر و گريه های بلندش می خواست آن را از روبرويش محو کند. عمه او را محکم گرفته بود و فرياد می زد زرده تخم مرغ نپخته بياورند. وقتی زرده را به گلويش می ريختند و اشک هايش پايين می آمد و با آن قاطی می شد، فکر کرد که چرا گناه در اين حال به سراغش آمده است و بعد در حالی که دست و پا می زد، فحش های شوره را برای اولين بار با صدای بلند واگو کرد.
همه ساکت شدند.
سکوت آن قدر قوی بود که زوزه کاميون را بلعيد. جاده در اعماق اقيانوس بود و حرکت کاميون کند شده بود. صدا نمی توانست به گوش وارد شود. موج جريان گرم و لزج، از سينه و پشت فشار می داد و می خواست تمام هوای درون شش ها را بيرون بکشد. سکوت، آنها را می چرخاند: آن جاده که داشت به کوه فرو می رفت و اتاق تاريکی که ناگهان همه در آن خشک شده بودند و نيمکت چوبيی که او و دختر کوچک رويش نشسته بودند. وقتی ناجی می چرخيد و نفسش را به سختی بيرون می داد، انديشيد که حوا اسم عجيبی برای عمه اش بوده است. مادرش را ديد که دست به چارچوب در دارد و نوری از اعماق آبها، از پشتش می تابد و بدنش را نمايان می کند و ترسيد ديده باشند دختر دارد روی دستش می نشيند. ترسيد مادرش را ببينند. ترسی که داشت ترسی متعلق به کودکی بود و آگاهی اش به زمان کنونی برمی گشت. می خواست فرياد کند و حواس مرد را به خودش بکشاند. مادر آنجا در چارچوب ايستاده بود. مرد لبهايش را حرکت می داد. در هر کدام از حباب ها کلمه ای بود که به محض ترکيدن از ناجی می خواست بگويد پدرش چه کسی بوده است.
عمه ليکه کشيد و تمام صداها را برگرداند. مادر هجوم آورد و دهان ناجی را گرفت که زرده ها را تف می کرد و به عمه و ديگران فحش می داد. عمه خودش را به گوشه تاريکی کشانده بود و زار می زد و با شوهرش حرف می زد که مرده بود. ناجی جيغ کشيد، خودش را بلند می کرد و به زمين می زد. انگار ميان شوره ايستاده بود و گوشش پر بود. داشت می ترکيد. خاک نرمی در هوا بود که روی پلک ها و زبان و موها می نشست. خاکی که انگار جايي الک شده بود و منافذ عرق را می پوشاند. ناجی با ضربه پشت دستی که به صورتش خورد به خودش آمد. مادر دستش را عقب کشيد و ناله کرد. کاميون زوزه می کشيد و چوبها به هم ساييده می شدند. تمام صداهای اطراف به اتاق پشتی کاميون می ريخت. مرد می خواست سيگار ديگری روشن کند. موج هوای خنکی آمد و گذشت.
ناجی آب گرم بطری را سر کشيد و به دختری فکر کرد که آن روز به چارچوب در تکيه داده بود و آفتاب داغ، رنگ موهايش را می بُرد. دختر کوچکی که آرام روی دست او می نشست بدون آن که چيزی بگويد. لاغر بود و ناجی گاهی ساييده شدن استخوان ران او را روی انگشتانش حس می کرد. او را می ديد که سرش را کج کرده و باد، پيراهن براق و رنگارنگش را تکان می دهد. تابستان سال پنجم بود و او ديگر هيچگاه نمی توانست روی نيمکت کوچک بنشيند و دستش را، آن تکه گوشت داغ را آنجا بگذارد. مادر نتوانست دختر را تو بياورد. قاچ هندوانه ای به او داد تا همان جا گاز بزند. آب از گوشه لبش پايين می آمد و تمام مدت به ناجی زل زده بود. اسمش را به خاطر نداشت. حتی حرفی از آن را، اما او را می ديد که آنجا ايستاده و قرار نيست جايي برود. آفتاب ظهر بر او می تابيد. عمه همان وقت سر رسيد و جعبه آدامس را روی شکم ناجی گذاشت. مادر گفت "ظهرِ گرما شوره بوده ..." و گريه کرد. ناجی نفس نفس می زد. خاکی، که روی زبانش بود، همراه با آب دهانش فرو می رفت. عمه که نشست و سينه هايش را روی او خم کرد، ناجی پيراهن دختر را می ديد که تکان می خورد و برق پولک هايش چشم را می زد.
آيا تريخ نشانگر همان دختر بود، که صداي پولکهای پيراهنش را حالا می شنيد؟ صدای دور تعداد زيادی زنگوله، وقتی بارها دور از روستا زير درخت گز بزرگی دراز کشيده بود و ناگهان از ميان انبوه برگهای سوزنی شکل، آن صدا را می شنيد. سر بلند می کرد و سر پا می ايستاد: او آنجا چه می کرد؟ همان سوالی که وقتی پايش را گذاشت روی آسفالت و کمی فرو رفت از خودش پرسيد. فکر کرد بهتر است سوار اتوبوس شود و برگردد. کمی هم از جا کنده شد ولی ايستاد و نگاه کرد که چطور آن کلمه، تريخ، پيش می آيد و به صورتش می خورد. باد که جا به جا لوله شده بود به فکرش انداخت که در جنوب چيزی به عنوان خط وجود ندارد. همه چيز منحنی است، مثل اين که هوا شکم داده باشد و اجسام با آن شکل گرفته باشند. بينی ها و پشت سرها و ديوارهای سنگ و گلی و تنه درختان گز همه خميده بودند و اين خميدگی نوعی کوتاه آمدن بود. گنبد کوچک آب انبار را ديد. ساکش را برداشت و به طرف سايه بان رفت. جاده به پايش می چسبيد. در اين کُند راه رفتن از خودش پرسيد: چرا پدر اين گونه مرده بود؟ در شصت و هشت سالگی، او را در چاله کم آبی پيدا کرده بودند که همان جا سر کبک ها را می کند و می شُست. و چرا اين چيزها را به او گفته بودند؟ تنها اگر می گفتند پدر مرده است و اگر او نيايد نمی توانند دفنش کنند، کافی نبود؟ نه، نبود. فکر کرد کاش آن قدر شهامت برايش باقی مانده بود که می توانست دقايقی زير اين آفتاب بماند و بگذارد پاهايش به قير داغ فرو شوند و او تريخ باشد. همه جملاتی که به ذهنش می رسيد فرسنگ ها از زبان محلی اش دور بود. حتی تصوير پدرش در حالی که سر کبک ها را يک به يک جدا می کرد انگار از گوشه خيابانی کنده شده بود که او از پنجره اتاق کارش به آنجا نگاه می کرد. ساک از دستش رها شد و صدای جُلَم خوردن آب را از توی آن شنيد. مرد از سايه بان بيرون آمد و بعد انگار در لبه پرتگاهی باشد خودش را کم کم به عقب کشيد. باد بر او می وزيد و تا دستش را به ميله سايه بان نگرفت، همان حالت را حفظ کرد. با دست ديگر کمربند سفيدش را بالا کشيد و منتظر ماند.
ناجی انديشيد: چرا او از اين انتظار خسته نمی شود؟ آيا می ترسد به سويش بروم و ناگهان از ميان دستانش خودم را به پايين کوه پرت کنم؟ هر چه بود او هم يکی از کسانی بود که بالاخره می آمد و گونه اش را می بوسيد و عقب عقب می رفت تا در صف قرار بگيرد. شايد بهتر بود همين حالا دستش را به چوبها بگيرد و آهسته آهسته کنارش برود و گونه اش را به لبهای او بچسباند. آن وقت می توانست پاهايش را جمع کند و اين گونه محافظانه به او خيره نشود. ناله مادرش را شنيد که می گفت "چاربست بچه ام ..." و فکر کرد مرد چگونه می تواند دست هايش را زير چاربست او گذاشته باشد و با اين حال بخواهد گونه اش را ببوسد؟ آيا اين کار او اهميتی داشت، حالا که نزديک به سی سالش بود؟ بله، داشت. چون می دانست عمدی گستاخانه و شهوانی در اين غبار جريان داشت: غباری که سراسر جنوب را پوشانده بود. کف هر دو پايش داغ شد.
مادر آمد پيشانی اش را بوسيد و با لبه آستين خون را از گوشه لبش پاک کرد. جعبه آدامس از روی شکمش افتاده بود و عمه داشت گريه می کرد. با اين همه، سکوت برگشته بود و هوا را از بوی تن پر کرده بود. بوی عرقِ لای ران و زير بغل می آمد. بوی زير پستان های آويزان که با هر بار نزديک شدن مادر تا اعماق ريه هايش فرو می رفت. ناجی اين ها را بو کشيد. اين بوها که از شوره تصور آن ها را به ياد داشت. از سرزمين کوچکشان که آفتاب بعد از باران، پوسته نازک وتردی از خاک و نمک روی زمينش درست می کرد و زير آن، يک وجب خاک نرم و تا پا می گذاشتی پوسته شکافته می شد و پاها در ميان خاک نرم و داغ فرو می رفتند. دو زن سياهپوش او را دوره کرده بودند و هر کدام با لبه آستين هايشان چيزی را از روی زبان و لبش پاک می کردند. به رويش خم می شدند و بوی عرق را به ريه هايش می ريختند. مادر دست از پاهايش برنمی داشت. ناجی فکر می کرد تنها جايي از او که له شده همان "چاربست" است. و عمه جعبه آدامس را از نو روی شکمش گذاشته بود. ديگر دختر نبود که هندوانه اش را گاز بزند و باد از لای پيراهن پولکی اش به داخل اتاق بيايد. سقف، پوشيده از تنه های خميده گز بود. ناجی از اين همه بو و حرارت به نفس نفس افتاده بود. کف پاهايش داغ بود. شوره را به ياد آورد و ديد نوبتش شده است. مادرش در چارچوب در ايستاده بود و نور از پشتش می تابيد. گوشش انگار پر از آب بود. پر بود. عمه سينه اش را از روی او بر نمی داشت. خودش را بلند کرد و به زمين کوبيد و فحش داد. همه خشک شدند. سرهای کوچک و تراشيده به او نزديک می شدند و در حالی که چربی دور دهانشان برق می زد سرش فرياد می زدند. آنجا ميان شوره ايستاده بود و کف پاهايش می سوخت. خاک داغ دور پاها را گرفته بود.
وقتی باريدن باران تمام می شد و آفتاب، پوسته زمين شوره را خشک می کرد دانش آموزان کلاس چهارم و پنجم می دويدند و پاها را به خاک شوره فرو می کردند. تمام پوسته را می شکافتند. چيزی می خواندند و جيغ و داد می کردند. تا آن پيشنهاد، که باعث شد دخترها را به بهانه ای دور کنند. آنها که مرد بودند اسمشان را روی کاغذی نوشتند و زير تنه گزی خاک کردند. همه کسانی که با آن پيشنهاد موافق بودند اسمشان را نوشتند: پسرهای کلاس چهارم و پنجم. منتظر می ماندند تا باران بيايد و آن آفتاب داغ بتابد. پوسته خشک می شد و آنگاه پاها را فرو می کردند و می ايستادند. پشه های ريز دور سرشان تاب می خوردند و گاهی روی عرق صورتها می نشستند و بالهايشان به هم می چسبيد. آفتاب بعد از باران همه حرارتش را روی شوره می ريخت. قسم خورده بودند که درباره اين کارشان به کسی چيزی نگويند. باران که بند می آمد هر کس بايد می آمد و آن جا، ميان سرهای تراشيده می ايستاد و منتظر می ماند. از کلاس پنجمی ها شروع می شد. مبصر کلاس پنجم، هم او که اين پيشنهاد را داده بود، تمام آب دهانش را جمع می کرد و تف می انداخت. او بود که شروع می کرد. با بلندترين صدايي که می توانست از گلويش بيرون بياورد. بعد به نوبت می چرخيد و در نهايت همه با هم فرياد می کشيدند. هيچکس نبايد دستش را به طرف گوش ها می برد. بايد می ايستاد و گوش می داد. تمام مدت. بعد از باران پنجم، فحش ها تبديل به فحشهای رکيک شده بودند. و بعد به فحش مادر. آنها که هميشه آستين بلندشان آماده بود تا بچرخد و در اتاقهای تاريک بادشان بزند. آن مهربان ها. آن زنها با پيراهن های بلند عربی که سياه بود يا آبی تيره. آن بيچاره ها. اما بازی قدرت پيدا کرده بود. ريه ها را پر و خالی می کردند. زبانشان سنگين می شد. شقيقه هايشان تند می زد. آن مردهای کوچک به زنها فحش می دادند. به زنهای کسانی که نمی دانستند کيست. و اين وجودشان را به درد می آورد. يکی دو بار اول، همه، به خصوص کلاس چهارمی ها، رنگ از رويشان می پريد تا نوبتشان می شد. چند باران که باريد، نرمه خاکی عجيب در هوای بالای شوره جريان پيدا کرده بود که روی زبانشان می نشست وکمک می کرد بي پرواتر باشند.
و چاربست انگار مثل تنه خميده گز، وسط شوره فرو رفته بود و آنها هر بار بعد از باران دور آن حلقه می زدند و به دهان مبصر کلاس پنجم نگاه می کردند که کی تف را به پای تنه پرتاب می کند. مادر اين ها را نمی دانست و هی دور اين تنه می چرخيد و می چرخيد. ناجی پشت کاميون نشسته بود و سرهای تراشيده را می ديد که به مادر او زل زده اند و تف تا نوک زبان مبصر آمده است. مرد هم ميان آنها بود: درست پای تنه گز. حالا دانست چرا تريخ مثل پرنده شکاری که خودش را به قفس می کوبد به او برخورد کرده بود. آفتاب، پشه ها را به ميان موها و لای قطره های عرق می کشيد. تريخ بودند. ياد گرفته بودند چه چيزهايي را در ذهن مرور کنند تا به قدرت تريخ بودنشان اضافه شود. از نوشابه ای که پولش را نداشتند بخرند تا تمام چيزهای شکم داده که به خاطرش کوتاه آمده بودند. تريخ بودند. با چشم های برافروخته و پر خون. آفتاب زهرشان را بيشتر می کرد.
ظهر پنجشنبه بود و ساعتی ديگر آن بدن شلاق خورده را به خانه بر می گرداندند. مبصر آب دهانش را تف کرد و بازی شروع شد. چربی دور دهانشان با هر باز و بسته شدن برق می زد. و نوبت به ناجی رسيد. به چشم های کوچک دانش آموزان نگاه کرد و به مردی که ميانشان بود. پشتش به باد بود و چوبها از زير پايش در می رفتند و خاک پايش را می سوزاند. تعادلش را به سختی حفظ می کرد. همه منتظر بودند. دهان باز کرد و بست، بدون آن که صدايي بيرون بيايد. ريه ها را پر کرد. داغی هوا و زوزه کاميون را بلعيد و فرياد کشيد. صدايي که می توانست تا کوه بالنگستان را طی کند و برگردد. رکيک ترين فحش ها را فرياد کشيد. تصاوير لرزانی از صف طولانی جلوی ديوار ديد. آيا مرد يکی از همان کسان بود که اينک تلوتلو خوران اما با سرسختی به سويش می آمد و مشتش را گره کرده بود؟ نقش بر زمين شد. روی چوبها و روی خاک. چهره های کوچک و وحشت زده دانش آموزان کلاس پنجم را ديد که می گفتند بايد او را به خانه اش برسانيم. لگد پراند و به تخت سينه مرد کوبيد. عمه را ديد که ليکه می کشيد و از شوهر مرده اش می پرسيد چرا رفته است؟ زير بغلش را گرفتند و بلندش کردند. پنج انگشت خاک آلود مبصر را می ديد که مدام از جلوی چشمانش رد می شد و از ميان انگشتان، مرد را ديد که روی آسفالت افتاده و کمربند سفيدش خونی بود. چند نفر به سمت مرد می دويدند و او را نشان می دادند که اينک نوبتش تمام شده بود و داشت خاک را فرو می داد. مادر خون را از گوشه لبش پاک کرد و عمه آدامس را روی شکمش گذاشت. دختر در چارچوب در بود و هندوانه را گاز می زد. آب از گوشه دهانش پايين می آمد و روی پولک های پيراهنش می ريخت. ناجی دستش را بلند کرد و به او لبخند زد. دختر آمد و در حالی که هندوانه را گاز می زد روی دستش نشست.



 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33400< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي